خدايا .... دريغ از سرابي ... كه با خيالي دروغين ... جان را به وعده ديدار دلخوش كنيم .... خدايا ...... عاشقان عشق را در مسلخ دوست سر بريدند و عارفان تو را در ويرانه ها ي وجود ميجويند .... بارالها .... بر زمين هزاران نفر خدايي ميكنند و تو را دروغ مي انگارند .... خدايا دگر ميان آدميان افسانه اي بيش نيستي .... به نامت عشق را كشتند .... محبت را فنا كردند و معشوق را ميان دنيا پرستان به آتش كشيدند .... خدايا .... اگر تو را نيز جسمي بود ... بي پروا همانند مسيح بر صليب ميكشيدند .... و سرمست و خندان بر گرد آتش هواي نفس ميرقصيدند .... خدايا .... دگر از آن انساني كه آفريدي جز درنده اي بدخو هيچ نمانده.... خدايا .... جهانت يكپارچه در لهيب آتش بغض و كينه مظلومان و نعره مستانه ظالمان ميسوزد .... در ميان آتش بغض .... فرياد ميزنم .... خدايا ..... چه ميكني .... پس كو عدلت .... پس كو آن انساني كه به آن مباهات ميكردي .... كدام درنده همنوع خود را ميدرد .... كه آن هم نه از روي احتياج و اجبار .... كه از سر حرص و آز ... و آن هم نه از سر كراهت .... كه از سر لذت .... خدايا با ما چه كردند ....
دوباره عيد آمد .... بزودي سال تحويل مي شود و او هنوز گلهايش را نفروخته .... جاي كمربند ناپدري هنوز هم پشتش را ميسوزاند .... خود را در آينه كنار پياده رو برانداز ميكند .... چقدر ترحم انگيز شده است .... آقا گل ميخري .... خانم شما .... رهگذران با نگاهي چندش آور رو ميگردانند .... ميداند در نگاه ديگران خيلي حقير است .... مدتها است كه سعي ميكند اين حقارت را از وجود و طرز نگاه كردنش بزدايد ..... اما ديگر غروري برايش باقي نمانده .... هر چه هست خفت و خواريست .... دلهره لحظه اي او را رها نميكند .... خدايا كمك كن گلهايم فروش برود .... اي كاش پدر امشب خمار نباشد .... آه اگر گلها فروش نرود .... ديگر وقتي نمانده .... اي كاش امشب خودش تنها كتك ميخورد و مادر خود را وسط نمي انداخت .... اگر خواهرش امشب به خانه مي آمد مي توانست پولي به پدر بدهد .... چند ماهي بود كه خواهرش را نديده بود اگر خواهرش بعضي وقتها پولي به خانه نمي آورد حتما مادر از بي دارويي مي مرد .... سينه اش از دلهره ميسوخت .... نمي دانست از چه ميترسد .... از كوچكي و ضعف خودش كه با هر ضربه پدر چند متر آنطرفتر پرتاب ميشد ... يا از صداي پتك مانند ضربات پدرش بر روي بدن نحيف مادر .... صداي ترمز .... دردي شديد .... و سياهي .... چهره بيروح جمعيت را ميبيند كه دور او حلقه زده اند .... او را برسانيد بيمارستان .... حيوونكي .... ديگه دير شده داره جون ميكنه .... هنوز سينه اش از دلهره ميسوزد .... گلهايم ..... گلهايم كو .... تصاوير از جلوي چشمانش بروشني مي گذرند .... پدر ايستاده نفس زنان .... با كمربندي در دستانش .... و مادر را كه با چشماني پر از اشك و لبي با لبخند اشك را از گونه هايش ميزدايد .... و پدر هنوز هم ميزند .... دلش براي مادرش ميسوزد .... و از خودش كه او را تنها ميگذارد بدش مي آيد .... خدايا كاش خواهرم امشب بيايد .... كاش پدر ميمرد .... يك لحظه دلش تنگ ميشود .... براي آغوش مادر .... بغض خواهر .... آه .... گلهايم .... گلهايم كو ....
مرا ببخش اي يار .... مرا ببخش اگر بي مهابا عشق ميورزم .... مرا ببخش اگر هنوز هم ميگويم دوستت دارم ..... ميدانم .... ميدانم .... همه تقصير منست .... ميدانم .... آن روزها رفتند .... آن روزهاي خوب .... آن روزها كه مردمان با يك نگاه عاشق ميشدند .... با يك گل دل ميستاندند .... به يك بوسه مهر ميورزيدند ... و .... در آغوش يار جان ميسپردند .... آن روزها رفتند .... امروز .... عصر منطق است .... محاسبه .... محاسبه .... محاسبه .... اين روزها مهر و محبت زيباست در كتابي طلايي با قيمتي گزاف .... اين روزها مردمان عشق را اسير در تابلويي به بند ميكشند .... اين روزها عشق .... صحبت از پيوند دو قلب نيست .... صحبت از وصلت سرمايه هاست .... آري .... همه تقصير منست .... همه خنديدند .... به جواني كه يك روز با يك نگاه دل بست .... با يك لبخند گرفتار شد.... و با يك بوسه عاشق گشت .... به مردي بزرگ ... كه هنوز بوي خوب كودكي ميداد .... تنها جرمش اين بود .... كه بوي ديروز ميداد .... بوي گذشته .... بوي تلخ تنهايي .... آه .... اي كاش نمي ديدمت .... رفته بودم كه به تنهايي دل سپارم .... اما بي دل چگونه ميرفتم .... كه دل پيش تو بود ....
اي قلم .... چگونه خاموشي .... چه شد آن رقص مستانه ات بر روي كاغذ .... چه شد آن سركشي ها هنگامي كه با سوز آه بر دفتر دل مي تاختي .... چه شد آن دلنوشته ها كه با خون دل بر قلب مي انگاشتي .... دگر ... تو هم با من غريبي ميكني .... تو كه ميداني .... تو كه ميداني به جز تو مرا همدمي نيست .... همه رفتند .... همه رفتند از اين غربت دل .... و چه نزديك ... و اما دورند .... اين نارفيقان .... دگر حتي شهر هم بوي غربت و تنهايي مي دهد .... اي قلم .... كمي ديگر با من باش .... به قدر نفسي .... راه نزديكست .... فقط يك قدم مانده تا آن سوي لحظه هاي غربت من ... بگذار تا بدستت سوز دل آتش بر دفتر هستي ام كشد .... بگذار تا فرشتگان بدانند .... هنوز هم انساني هست كه اشك را فراموش نكرده .... هنوز هم اين پايين يكي دارد خدا را فرياد ميزند .... بگذار تا همگان بشنوند فرياد دردمند آفرينش را كه ميگويد .... بخدا هنوز هم خدايي هست .... اي انسانها با خود چه ميكنيد .... اي قلم اندكي ديگر اين سر انگشتان لرزان را تحمل كن .... بگذار تا بنويسم از پس سالها سكوت و تنهايي .... بگذار تا بنويسم به يادت اي عشق .... جان چه باشد .... كه جهان را فنا كرديم در راه دوست ....و اي كاش ميدانستند .... اي قلم .... سطري تحمل كن .... خون دل بسيار است ....فقط اندكي تحمل كن .... بگذار بنويسم .... تا دردمندان بدانند .... هنوز هم كسي هست كه معني اشك را ميداند .... هنوز هم سيري هست كه گرسنگان را فراموش نكرده .... يك نفر هست كه هنوز معناي لقمه اي نان را ميفهمد .... اي قلم ... پس چگونه از لهيب درد شعله نميكشي .... چگونه دفتر دل را به آتش درد نميسوزاني .... اي قلم كمك كن تا فرياد بزنم .... اي يتيمان .... هنوز هم كسي هست كه معناي سيلي را ميفهمد .... هنوز هم كسي هست كه حسرت نگاه مادر را در چشمان مبهوتتان مي خواند.... هنوز هم كسي هست كه ميداند خنده كودكان شاد دلتنگتان ميكند .... هنوز هم هست كسي كه طعم تلخ تكه اي نان بيات را ميداند .... هنوز هم كسي هست كه آرزومند آغوش گرم پدر است .... اي قلم .... بگذار تا در ميان آتش دل آخرين خط را بنگارم ...... اي يتيمان اين را بدانيد ......هنوز هم ....... گرمترين آغوش ..... آغوش خداوند است .......
تعداد صفحات : 3
ba salam,kam o kast haye vebamo matrah konid omid varam khosheto n biad