loading...
فــانــــوس خیــــال....
yam بازدید : 225 پنجشنبه 18 شهریور 1389 نظرات (0)
باز هم بدبياري ، او پركشيد و من سركشيدم ، او به اوج رسيد و من تنها ،با جام تنهايي در دست به او و زنجيرهاي در پايم مينگريستم . و او همچنان اوج ميگرفت لحظه اي چشمم سوخت و فرياد در بغض صدايم شكست ....برگرد چرا من....چرا من محكوم به ماندن شدم ،برگرد مرا هم ....ولي او باز اوج ميگرفت و من يكپارچه فرياد شدم . اويي را مي ديدم كه ديگر او نبود با چهره اي مات و بيروح و يخ بسته ، سردم شد ، خيلي سرد ،من چرخيدم و همه چيز با من چرخيد ، آسمان زمين و عروسكها ، عروسكهايي با نقاب دلسوزي به جز چند نفر همه عروسك بودند و من براي اولين بار اوج وحشت و تنهايي را در ميان جمع احساس كردم و نااميدانه به دنبال او مي گشتم . اما او آرام و نجيب در زير خاك به دور از هر گونه دورنگي ،آرميده بود و من ناباورانه به سنگ سفيد قبراو چشم دوخته بودم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
ba salam,kam o kast haye vebamo matrah konid omid varam khosheto n biad
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 3,056